معروفترین پزشک متخصص قلب نیویورک فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش
یک
ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم
همراه با مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت را به درون
خود فرو برد
همه از این ابتکار
به اعجاب و تحسین آمدند، ولی یکی از پزشکان در ردیف اول
ناگهان شروع کرد
به قهقهه و اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند. عاقبت کشیس
به او تذکر داد،
ولی او گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط مجسم کردم
اگر من که متخصص
زنان و زایمان هستم بمیرم این صحنه چگونه اجرا میشود
با این گفته کشیش و
تمام مجلس هم بی اختیا ریسه رفتند و جلسه بهم خورد
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر
انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند
و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را
می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد.
دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر
آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"
شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش
و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته
است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان
توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است.
در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و
شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که
در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در
خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر
از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و
حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم
زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!"
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف
خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای
خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که
شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن
مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و
همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به
یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است
که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک
قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می
پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به
شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها
ایجاد می کند."
اون (دختر) رو تو یک مهمونی
ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند
در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی
کرد.
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا
کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو
قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد
اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با
کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد،
"وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم،
بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم
مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد
بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده،
برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت
می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر
قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه
دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق
خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت
پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش،
بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی
هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد
در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:
خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش
براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام
داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم
در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه
براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می
دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در
گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش،
بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به
تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون
موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما
هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم
بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع
ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت
بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت
دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که
واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد
مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو
رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو
برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه.
اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا
بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور
باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد.
یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب
داد "شیرینه"
آخر مهمانی، دختره رو به
نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی
ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر
عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و
با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم
خونه..."
پیر مرد
روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب
پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر
مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش
شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب
دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به
همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها
برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که
اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از
خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر
پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد
شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب
معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و
تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود
بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام،
معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب
شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا
میدانید که...؟