عاشق
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی
کند.
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون
آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و
با خود به کودکستان بیاورند.فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی
را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از
بوی سیب زمینی های گندیده.به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین
خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود
حمل می کردید چه احساسی داشتید؟بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه
جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید
را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا
همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید
تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل
کنید؟!
خواهر و برادر!
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.
صورت در هم کشید و گفت:
- من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این
دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از
آنها همین بود.
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می
گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو
پسر او نیستی!
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت
میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را
برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت
تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت
پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای
فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و
او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت
تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده
بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با
کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر
شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت ،
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند."