امروز ظهر شیطان را دیدم
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...
شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
یاد اون روزها بخیر
یاد اون روزها بخیر.
وقتى من بچه بودم، مادرم یک تومن به من مىداد و مرا به فروشگاه مىفرستاد.
من با ٣ کیلو سیبزمینى، دو بسته نان، سه پاکت شیر، یک کیلو پنیر، یک بسته چاى و دوازده تا تخممرغ به خانه برمىگشتم.
اما الان دیگه از این خبرها نیست.
همه جا توى فروشگاهها دوربین گذاشتهاند !!!
آنگاه
که شمشیر پلید و اهریمنی خائنین پشت فرمانروای بزرگ تاریخ ایران را شکافت و
شیرمرد کشورمان نادرشاه افشار را به زانو انداخت ، نادر با دست خون آلود
خویش مشتی خاک به دست گرفت و گفت خاک ایران نادرها دارد ... فیلسوف خردمند
کشورمان ارد بزرگ می گوید : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟
معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .
آنگاه
که نانجیبان خواستند سر نادرشاه افشار منجی ایران در هنگامه تاراج کشور را
از تن جدا کنند او با صدای نحیف می گفت ایرانم ایرانم یارانم...
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم