گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و …
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به
چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که
خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که میخواهم همة سرازیری
جهنم را یکریز بدوم. اما فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز
فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که
هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته
شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.
درس زندگی
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،
شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز
جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای
خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم،
از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در
آغوش کشید و گفت” :مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی
خسته است”. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! زندگی مملو از
چیزهای ناقص… و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی
موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را
فراموش می کنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل
ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر– و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران– است
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و
ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در
آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر
روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا
دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان
نگهدارید. بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، حتی از نوع
سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود!