روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟!
مرد
پرسید: شماها چکار
میکنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما
الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر
رفت و
دید یک فرشتهای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما
چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد:
این
جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب
بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید:
مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر
پیرمرد یه همبرگر یک چیپس و یه نوشابه سفارش داد... همبرگر را به ارامی از توی پلاستیک در اورد و با
دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد... یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را
جلوی زنش گذاشت... بعد از ان پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو
دانه دانه شمرد و
انها را دقیقا به دو قسمت
تقسیم کردو نصفی از انها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را
جلوی خودش... پیرمرد یه جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بودند
را خورد... پیرزن هم همین کار را کرد و فقط یک جرعه از نوشابه
را خوردو بعدش ان را دقیقا وسط
میز قرار داد... پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد... بقیه افراد که توی رستوران بودن فقط داشتن انها را
نگاه می کردنو به راحتی می شد پچ پچ
هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:این زوج پیر و فقیر رو
نگاه کن...طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن..."
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها ...
در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم امده بود به میز انها اومدو خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگر برایشان بخرد...
پیرمرد جواب داد:نه...ممنون...ما عادت داریم همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم..."بعد از ۱۰ دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدنکه پیرزن هنوز لب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غدا خوردن شوهرش رو تماشا می کردو فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد... در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یه همبرگر دیگر بخرد...
این بار پیرزن جواب داد:
"نه خیلی ممنون... ما عادت
داریم که همه چیزها رو با هم شریک بشویم..."چند دقیقه بعد پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد وبه طرف پیرزن که هنوز لب به غذا نزده بود رفت و
گفت:می تونم بپرسم منتظر چی
هستید؟
پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"
شهسواری به
دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و
هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم.
وقتی به قله رسید ند، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:
سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین
ببرید.
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می
خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت
کنم.
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام
طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با
خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز
و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که
خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او
ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او
طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد،
خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه
کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او
داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را
گرفت ...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او
براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص
دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود
و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم
را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص
نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من
سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش
ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا
از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم ... تو بی حیایی، تو
که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی
عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و
برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی
...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه
کرد