همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

انسان بودن، بدون نمک و فلفل!

انسان بودن، بدون نمک و فلفل!


این داستان واقعیست.
یکی از جانبازان جنگ که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود.
از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از اومراقبت می کند نام خانوادگی اش 'مالدینی' است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد؟
و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند.
صبح روز بعد دوست جانبازهنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است.
مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشورایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند.

دزد جوانمردی!

دزد جوانمردی!

اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

چه وقت می توان ازدواج پایدار کرد؟!

چه وقت می توان ازدواج پایدار کرد؟!


دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نی!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نی! پرسیدند:
توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نی!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!

دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!

دریا باش!

دریا باش!

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت.

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : ... " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود. "

پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.