ایمان واقعی ...
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش
در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده
اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و
گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های
خانه و مغازه اش آویخت
که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم
کرد!
داستانی از بهلول
...
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو
میدهم.
بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی
ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من
است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.
گفت و گویی واقعی روی فرکانس اضطراری کشتیرانی
گفتگویی که واقعا روی فرکانس اضطراری
کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل (Finisterra (Galicia میان
اسپانیایی ها و آمرییکایی ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است .
اسپانیایی ها (با سر و صدای متن ) : A-853 با شما صحبت می کند.
لطفا ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید
مستقیما به طرف ما می آیید .
فاصله ۲۵ گره دریایی .
آمرییکایی ها (با سر و صدای متن ) :ما
به شما پیشنهاد می کنیم ۱۵ درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف
نکنید .
اسپانیایی ها : منفی. تکرار می کنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا
تصادف نکنید .
آمرییکایی ها (یک صدای دیگر):
کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت می کند. به شما
اخطار می کنیم ۱۵ درجه بشمال بچرخید تا تصادف نشود .
اسپانیایی ها: این پیشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما
پیشنهاد می کنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا با ما تصادف نکنید .
آمریکایی ها (با صدای عصبانی):
کاپیتان ریچارد جیمس هاوارد، فرمانده ی ناو هواپیمابر یو اس اس
لینکلن با شما صحبت می کند .
۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زیردریایی و تعداد
زیادی کشتی های پشتیبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پیشنهاد نمی
کنم، به شما دستور می دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنید. در
غیر اینصورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو
اتخاذ کنیم . لطفا بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار روید
!!!
اسپانیایی ها :
خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستیم
و یک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و یک قناری که فعلا خوابیده ما
را اسکورت می کنند . پشتیبانی ما ایستگاه رادیویی زنجیره ی دیال ده
لا کورونیا و کانال ۱۰۶ اضطراری دریایی است. ما به هیچ طرفی نمی
رویم زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی A-853
Finisterra روی سواحل سنگی گالیسیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که
این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دریایی اسپانیا
قرار دارد .
شما می توانید هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنید و هر
غلطی که می خواهید بکنید تا
امنیت کشتی کثافتتان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمین
کنید . بنابراین بازهم اصرار می کنیم و به شما پیشنهاد می کنیم
عاقلانه ترین کار را بکنید و راه خودتان را ۱۵ درجه ی جنوبی تغییر
دهید تا از تصادف اجتناب کنید.
آمریکایی ها: آها. باشه. گرفتیم.
ممنون .
من چقدر ثروتمندم ...
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده
بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى
لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى
توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم
که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان
قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست
کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان
را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و
مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را
در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ...
«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان
انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى
نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى
خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند
تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به
رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم
زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و
دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى
برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب
کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه
آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى
هستم.
دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.