مـــــــــــــــادر!
...
مردی مقابل گل
فروشی
ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود
سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته
بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل
رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ
میخرم .
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟
میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را
آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی
برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را
به مادرش بدهد.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای
جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان
بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های
جهان زندگی کنی!!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می
توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین
غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای
احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین
خانه های جهان مال توست
دیوانه تر از بهلول...
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن
خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را
جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد
انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد
است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام
بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما
به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی
خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس
ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول
ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده
بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم
دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین
می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم
هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت
: مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر
نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این
پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین
بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم
به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه
مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم
و این همه متضرر شدم
رنگ عشق
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »