همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

قهوه

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند . بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد . استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع فنجان های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت . سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند . پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید، حتما متوجه شده اید که همگی فنجان های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند . البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است . سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است . شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید . قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه فنجان های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید . به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان فنجان های متعدد هستند . آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند،
اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت . گاهی، آن قدر حواس ما متوجه فنجان هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود ... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

جزیره

شتی در طوفان شکست و غرق شد فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک وبی آب و علفی شنا کنند ونجات یابند دونجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم ، دست به دعا شدند . برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هرکدام به گوشه ای از جزیره رفتند نخست از خدا غذا خواستند فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر ان ، انرا خورد . سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نبود هفته بعد مرداول از خدا همسر و همدم خواست .فردا کشتی دیگری غرق شدزنی نجات یافت وبه مرد رسید .انسو ، مرد دوم کسی را نداشت . دست اخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد فردا کشتی امد و درسمت او لنگر انداخت . مردخواست بدون مرد دوم به همراه همسرش از جزیره برود پیش خود گفت : مرددیگر حتما شایستگی نعمتهای الهی را ندارد چراکه به درخواستهای او پاسخ داده نشده پس همین جا بماند بهتر است . زمان حرکت کشتی ندایی از اسمان پرسید :چرا همسفرخودرا درجزیره رها می کنی ؟ مرد پاسخ داد : این نعمتهایی راکه به دستاورده ام همه مال خودم است همه را خود درخواست کرده ام . درخواستهای او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد . ندای اسمانی مرد را سرزنش کرد : اشتباه می کنی زمانی که تنها خواسته اورااجابت کردم این نعمتها به تو رسید . مرد با حیرت پرسید ازتو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟ از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم .

من ایمیل ندارم

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او  مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... 
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» 
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» 
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .... 
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» 
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: 


  آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

بهلول درقبرستان


روزی بهلول درقبرستان کنار قبری نشسته بود

شخصی از اوپرسید: اینجا چه کار میکنی؟
گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمی کنندواز این وآن نیزغیبت وبدگوئی نمی کنند..............