روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او...
زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می
کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می
رود پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم پسر من است
و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت...
بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و
پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر می شود برویم. ولی سامی باز خواهش کرد 5
دقیقه... این دفعه قول می دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی
فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت
و کشت. من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه
می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر
می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه
بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی
توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک
روز در کنار عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما
گاهی آن قدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت، انرژی، فکر و
حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان
بازگردوندنش رو نداریم.
ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید.
یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست
شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما
همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه
عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او...
خواست
که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار
شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و
به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با
آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک
بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای
آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه
نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج
نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند،
اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده،
همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو
بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع
سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ
داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به
شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه
نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش
دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر
پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک
خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک
باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت
توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت
بماند.
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !
تا
این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید
آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد
بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته
بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...
دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...
مهم
درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و
جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته
تری نصیب آدم ها میشود ...