-
دکتر مصدق
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 22:48
دکتر مصدق می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که...
-
حکایت شاه عباس و رسیدگی به امور اقتصادی
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 17:27
شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟ وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند! شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان میبایست به مکه میرفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش میپردازند، بررسی کن و علت آنرا...
-
ابراز عشق
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 13:00
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه...
-
داستان زیبای شرلوک هلمز
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 17:25
داستان زیبای شرلوک هلمز شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟... " واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت:...
-
مـــــــا چــقــدر زود بــاور هـسـتـیـم
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 11:18
مـــــــا چــقــدر زود بــاور هـسـتـیـم دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود...
-
مار را چگونه باید نوشت؟
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 01:26
مار را چگونه باید نوشت؟ روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد...
-
ثـــروت کــــوروش
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 15:17
ثـــروت کــــوروش زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ... گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری...
-
بخوان و عبرت بگیر
شنبه 16 مردادماه سال 1389 17:45
بخوان و عبرت بگیر ابن عباس می گوید : در میان بنى اسرائیل عابدى بود بنام "برصیصا" که زمانى طولانى عبادت کرده بود ، و به آن حد از مقام قرب رسیده بود که بیماران روانى را نزد او مى آوردند و با دعاى او سلامت خود را باز مى یافتند ، روزى زن جوانى را که از یک خانواده با شخصیت بود به وسیله برادرانش نزد او آوردند، و...
-
کــــلــنگــت را بـــردار !!! ...
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 15:00
کــــلــنگــت را بـــردار !!! ... قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید. قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی. "عبید زاکانی"
-
پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی ! ...
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 17:52
پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی ! ... تعمیر و نگهداری از کاخ سفید بصورت یک مناقصه مطرح شد. یک پیمانکار آمریکایی ، یک مکزیکی و یک ایرانی در این مناقصه شرکت کردند. پیمانکار آمریکایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 900 دلار اعلام کرد. مسؤل کاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت:...
-
نامه پیرزن به خدا !
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 01:33
نامه پیرزن به خد ا ! یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز...
-
گردنبند
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 15:02
گردنبند جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده...
-
بـــُـــز شما چیست ؟! ...
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 01:10
بـــُـــز شما چیست ؟ ! ... روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن...
-
از فرصت ها استفاده کنید ! ...
شنبه 9 مردادماه سال 1389 12:17
از فرصت ها استفاده کنید ! ... مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده...
-
فامیل خدا
شنبه 9 مردادماه سال 1389 01:23
فامیل خدا کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگه...
-
قانون بازگشت
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 19:42
قانون بازگشت مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق...
-
زیپتو بکش
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 00:56
زیپتو بکش یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده نقل میکرد که ... : سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه X ، یه دختری بود که دو - سه جلسه اول ، ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت : استاد ! خسته نباشید !!! البته منم به شیوه همه سگ های دیگه !!! به...
-
حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله ! ...
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 13:30
حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله ! ... در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم . در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود . در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می...
-
پسرک فقیر
شنبه 2 مردادماه سال 1389 18:23
پسرک فقیر در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا...
-
اعتقاد به تاثیر دعـــــا! ...
جمعه 1 مردادماه سال 1389 18:43
اعتقاد به تاثیر دعـــــا! ... پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد. ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را...
-
عــــــــــاشـــــــــــــــــــق !
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 13:09
عــــــــــاشـــــــــــــــــــق ! امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! عاشق به غیر نظر نمی کند.
-
بــــادکـــنـکهـــــا
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 17:11
بــــادکـــنـکهـــــا در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها...
-
لـــــنــگه کـــفــش ! ...
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 01:38
لـــــنــگه کـــفــش ! ... پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش...
-
پند سقراط
شنبه 26 تیرماه سال 1389 14:49
پند سقراط ! ... روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت...
-
حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین ! ...
جمعه 25 تیرماه سال 1389 00:13
حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین ! ... برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود یک روز در هنگام تور سخنرانی ، راننده آلبرت انیشتین ، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست ، بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد...
-
رعیت و عتیقه فروش !! ...
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 22:43
رعیت و عتیقه فروش ! ! ... عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: ... چند می خری؟...
-
سر پیری و معرکه گیری ! ...
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 22:27
سر پیری و معرکه گیری ! ... یک مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده : هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟ ... دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان...
-
همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه ! ...
شنبه 19 تیرماه سال 1389 15:35
همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه ! ... یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه... جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من !... من می...
-
من و منشی ام ژانت
شنبه 19 تیرماه سال 1389 11:39
من و منشی ام ژانت صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک !“ از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی تولدم یادش بود.تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:” میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر...
-
wc
جمعه 18 تیرماه سال 1389 12:45
در آن دورانی که به توالتهای عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؛ در نامهای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر...