-
چون تو خوبی(شیوانا)
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 10:30
چون تو خوبی مرد پارچهفروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: "من در بازار پارچهفروشها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها...
-
راز خوشبختی در زندگی مشترک
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 01:44
راز خوشبختی در زندگی مشترک روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی...
-
کوروش بزرگ پادشاهی که تنها یک همسر برگزید
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 22:21
کوروش بزرگ پادشاهی که تنها یک همسر برگزید بانو کاساندان همسر و همراه و همفکر همیشگی بزرگ مردی به نام کوروش بود. کوروش بزرگ در طول زندگی خود فقط یک زن اختیار کرد و او کاساندان نام داشت .کاساندان قبل از کوروش درگذشت و بعد از او کوروش در اندوهی فراوان ماند و برای همیشه و به احترام همسرش تنهایی را برگزید. کوروش کاساندان...
-
شاگرد معمار
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 18:42
شاگرد معمار شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است . روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و...
-
تله موش
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 16:30
موش ازشکاف دیوارسرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: « کاش یک غذای حسابی باشد.» اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش...
-
راه بهشت
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 11:29
راه بهشت مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق...
-
رسم پذیرایی از میهمان
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 22:13
رسم پذیرایی از میهمان دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی...
-
ارامش
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 16:28
آرامش پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ،...
-
صورت زشت و سیرت زیبا
شنبه 10 مهرماه سال 1389 09:51
روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » که مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.» افلاطون گفت: « عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از...
-
غرور
جمعه 9 مهرماه سال 1389 19:23
فرشتگان نگهبان بر روی زمین، برای خداوند از مردی به نام "اولینوس" که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که "اولینوس" مهربان در همه 47 سال زندگی اش نه به کسی بدی کرده و نه هیچ گاه ناامید و گرسنه ای را از خود رانده است، او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق...
-
زن کثیف
جمعه 9 مهرماه سال 1389 09:36
زن کثیف در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من ۲ دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد. من کیف پولم را در آوردم و ۱۰ دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟! نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من...
-
هرگز امید کسی را ناامید نکن
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 17:00
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است . مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر...
-
عشق و مرگ
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 10:10
عشق و مرگ شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه... مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر...
-
خیر است انشالله
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 22:21
در میان بنی اسرائیل ، خانواده ای چادر نشین ، در بیابان زندگی می کردند . آنها علاوه بر تعدادی گوسفند ، یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند . خروس آنها را برای نماز بیدار می کرد ، الاغ ، وسایل زندگی آنها را حمل می کرد ، و سگ نیز نگهبان آنها بود . روباهی ، خروس آنها را خورد و آنها محزون شدند اما مرد فهمید ه ای از خانواده...
-
پلی برای دوستی
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 14:32
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند . از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری...
-
مهمانی یا دشمنی؟
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 23:51
حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد. روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها...
-
زنان باوفا
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 15:23
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای...
-
حراجی شیطان
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 22:52
شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت . حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد. روی دیوار...
-
کوزه ترک دار
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 18:02
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای...
-
وزیر باهوش
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 00:45
در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که: وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می...
-
مورچه شکمو
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 10:29
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم،...
-
دوستان شاهزاده
شنبه 3 مهرماه سال 1389 17:59
شاهزاده ای بود که بعد از مرگ پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای خزانه را بر باد داد. روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت و به ناچار از پادشاهی به گدایی...
-
صفت مداد
شنبه 3 مهرماه سال 1389 12:44
صفت مداد پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام. پدر بزرگ گفت : بستگی داره...
-
قهرمان یک دست
جمعه 2 مهرماه سال 1389 15:43
قهرمان یک دست کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن...
-
کار تیمی
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 23:33
کار تیمی باران به شدت می بارید و مرد اتومبیل خود را در جاده به پیش می راند، ناگهان تعادل اتومبیل به هم خورد و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از شانس خوبش، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست اتومبیل را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از ماشین...
-
غلام دانا
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 16:21
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که...
-
۵دقیقه
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 19:37
زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا...
-
عروسک چهارم و شاهزاده
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 13:19
عروسک چهارم و شاهزاده روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او... خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار...
-
خواست خدا
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 14:32
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال...
-
پسرک و مرد بادکنک فروش
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 14:47
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ... بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد . سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و...