-
مشاوران مخصوصا مشاوران نرم افزار ! ...
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 18:54
مشاوران مخصوصا مشاوران نرم افزار ! ... یک مشاور میمیرد و در آن دنیا در صفی که هزاران نفر جلوی او بودند برای محاسبه اعمالش میایستد. اندکی نگذشته بود که فرشته محاسب میز خود را ترک میکند و صف طولانی را طی کرده و به سمت مشاور میآید و به گرمی به او سلام کرده و احترام میگذارد. فرشته، مشاور را به اول صف برده و او را بر...
-
اوج بــخــشــنـدگـــی ! ...
جمعه 11 تیرماه سال 1389 13:00
اوج بــخــشــنـدگـــی ! ... حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت )...
-
مرید و مرشد
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 22:40
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر...
-
برای این یکی اوضاع فرق کرد
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 20:38
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را در داخل اقیانوس می...
-
حکایت شرلوک هلمز ! ...
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 19:28
حکایت شرلوک هلمز ! ... شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم" هلمز گفت:...
-
تــــوهــــم
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 03:03
یه داستان واقعی دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه ! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و...
-
ایمیل اشتباهی
شنبه 5 تیرماه سال 1389 16:07
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته...
-
درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...
جمعه 4 تیرماه سال 1389 14:55
درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ... سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز...
-
اگه نمیتونی کپی نکن
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 15:41
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم...
-
پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 15:56
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و...
-
حکایت بهلول و آب انگور
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 13:57
حکایت بهلول و آب انگور روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می...
-
اینجا هم همینطور ! ...
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 00:47
اینجا هم همینطور ! ... پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف ! ... پیرمرد گفت: این جا هم همین طور! بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد...
-
از امروز با اشکالات کنار بیایم!
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 14:53
از امروز با اشکالات کنار بیایم! همین امروز طوری زندگی کنید که گویی آخرین روز زندگی شما است، البته شاید هم باشد!! 50 سال دیگر،20 سال دیگر و یا همین امروز؟ واقعیت این است که ما هیچ کدام نمی دانیم که آخرین روز زندگی مان کی است. وقتی خبر درگذشت مردی را در پشت فرمان اتومبیلش را شنیدم با خودم گفتم آیا به خانواده اش گفته که...
-
امید
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 00:17
یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید : شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم...“ سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد. شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها دیگردر...
-
کمر درد
شنبه 29 خردادماه سال 1389 21:13
یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه . دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه: خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟ مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی...
-
خدا چه شکلی است ؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 18:32
کی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت. پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 خردادماه سال 1389 00:55
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می...
-
تعارف
جمعه 28 خردادماه سال 1389 17:11
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ...
-
آرایشگر و ادای نذر
جمعه 28 خردادماه سال 1389 15:15
در لوس آنجلس آمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد. او نذر کرد که اگر بچهدار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز...
-
آخر شدن
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 18:15
در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند. او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را...
-
اگه دو تا مرد طالب یه زن باشن
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 16:12
اگه دو تا مرد طالب یه زن باشن توی مملکتهای مختلف چی به سر این سه نفر میاد؟ توی ژاپن: جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشی می کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ای جز خودکشی نیست ! توی اسپانیا: مرد اولی توی دوئل ، مرد دومی...
-
قـیـمــت مـــغـــــز! ...
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 22:51
قـیـمــت مـــغـــــز ! ... بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی . دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ." "این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین...
-
گفتگو با خدا
جمعه 21 خردادماه سال 1389 19:56
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر, شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ...
-
تـــــاجــر مـیـمــون ! ...
جمعه 21 خردادماه سال 1389 16:09
تـــــاجــر مـیـمــون ! ... روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها...
-
قهوه
جمعه 21 خردادماه سال 1389 01:23
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند . بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد . استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از...
-
جزیره
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 14:20
شتی در طوفان شکست و غرق شد فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک وبی آب و علفی شنا کنند ونجات یابند دونجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم ، دست به دعا شدند . برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هرکدام به گوشه ای از جزیره رفتند نخست از خدا غذا خواستند فردا مرد...
-
من ایمیل ندارم
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 23:47
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل...
-
بهلول درقبرستان
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 17:14
روزی بهلول درقبرستان کنار قبری نشسته بود شخصی از اوپرسید: اینجا چه کار میکنی؟ گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمی کنندواز این وآن نیز غیبت و بدگوئی نمی کنند..............
-
همسری حرف شنو
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 14:50
همسری حرف شنو مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود میکرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت وبدبختی با خود شریک نموده بود تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است . بنابراین در لحظات آخر ، همسرش را...
-
ذکاوت پسر
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 02:09
پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند. شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر...