ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی
به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی
خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز
آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست
نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین
دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه
روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی
که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان
ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت
نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان
سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او
بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید :
هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
در میان بنی اسرائیل ، خانواده ای چادر نشین ، در بیابان زندگی می کردند .
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند ، یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند .
خروس آنها را برای نماز بیدار می کرد ، الاغ ، وسایل زندگی آنها را حمل می کرد ، و سگ نیز نگهبان آنها بود .
روباهی ، خروس آنها را خورد و آنها محزون شدند اما مرد فهمید ه ای از خانواده آنها گفت : خیر است انشالله !
پس از چند روز ، سگ آنها مرد ، باز آنها ناراحت شدند و آن مرد گفت : خیر است انشالله !
طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را درید ، باز همان تکرار شد .
در
همان روزها ، آنان روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه چادر نشین
های اطراف ، مورد غارت دشمن واقع شده و اموالشان به غارت رفته و خودشان
اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند .
مرد
نیکوکار گفت : راز آن که ما مانده ایم و آنها رفته اند ، این است که
چادرنشینان دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بودند و به خاطر سر و صدای آنها
در سیاهی شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند ، ولی ما چون صدای سگ
و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم ! پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و
الاغ بود.
سال های سال بود
که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی
میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از
چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند.از
دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را
باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می
گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا
امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر
بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته
چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما
افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام
داده است .سپس
به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می
خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار
پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به
نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت
بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در
همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش
دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش
گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم