در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که:
وقتی
که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب
کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود.
فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او
افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می
کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این
وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی
که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی
خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را
ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا
از تنهایی در بیایم. »
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
ادامه مطلب ...شاهزاده
ای بود که بعد از مرگ پدر خود، سرگرم کارهای بیهوده و گردش و تفریح شد. او
اصلاً به فکر مردم سرزمین خود نبود و آنقدر اسراف و ولخرجی کرد که پوهای
خزانه را بر باد داد.
روزی، یکی از نزدیکان شاهزاده، او را بر کنار
کرد و پادشاهی را به دست گرفت. شاهزاده که جوانی بی عرضه بود، چیزی نگفت
و به ناچار از پادشاهی به گدایی افتاد. کم کم بیچاره و بدبخت شد. هیچ کس
به او کمکی نمی کرد و حتی کسی حال او را هم نمی پرسید. همه دور و بر او را
خالی کردند. روزی، شاهزاده در کنار راهی نشسته بود. چند نفر از دوستان او
برای تفریح و گردش به باغی می رفتند شاهزاده را دیدند و گفتند: « تو هم با
ما بیا. » شاهزاده قبول کرد و همراه آنها به باغ رفت. در باغ، آشپز مخصوص
دوستان او، سرگرم کار بود و غذا می پخت. او مقداری گوشت داخل دیگی گذاشت و
مشغول کار دیگری شد. ناگهان سگی آمد و گوشت ها را از توی دیگ بیرون کشید و
خورد. وقتی آشپز سر رسید دیگ خالی شده بود. همه گفتند: « این کار، کار
شاهزاده است، حتماً چند روزی است که گوشت نخورده. » شاهزاده که این حرف ها
را شنید، خیلی ناراحت شد و دلش شکست.
پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ
پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با
آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛
صفت
اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی
وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را
در مسیر اراده اش حرکت می دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می
نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج
بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد
ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود
انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن
یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی
نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم
است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و
سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در
زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی،
هشیار باشی وبدانی چه می کنی