همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

دکتر شریعتی


دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم



بازتاب عمل!


کشیش پیری پس از دهها سال تلاش و کوشش و انجام وعظ و خطابه  و دعوت مردم ،عاقبت چشم از دنیا فرو بست و به دار باقی شتافت . همانطوریکه انتظارش میرفت ، او جزء لیست نجات یافته گان و داخل شوندگان به بهشت منظور شده بود. بنابراین او را  به سوی صف ورودی فردوس هدایت  نمودند.


از قضا جوانی جلوتر از او در صف قرار گرفته بود که پیراهن پر زرق و برقی به تن داشته ، ژاکت چرمی و شلوار جین پوشیده  و عینک آفتابی نیز بر چشم داشت . صف همچنان پیش میرفت تا اینکه نوبت به آن جوان رسید . مامور درب ورودی از وی نام و نشان پرسید و آن جوان نیز پس از معرفی نمودن خود ، اعلام کرد که شغلش دراین دنیا ، رانندگی بود است . مامور نگاهی به سوابق او انداخت و با همکار بغل دستی پچ پچی کرد و سپس ردائی ابریشم  به همراه شال گردن زربفتی  را بر تن آن جوان نموده و او را به بهشت داخل کردند.

نوبت به کشیش پیر رسید . طبق روال معمول از او نیز نام و نشان وشغلش را پرسیدند  و پس از تاملی اندک ، ردائی پنبه ای بر تن او کرده و او را نیز بسمت فردوس هدایت کردند . کشیش از این امر رنجیده خاطر شد و زبان به اعتراض گشود و گفت : " مگر نمیدانید که بنده  چهل سال آزگار است که مردم را موعظه کرده ام و آنها را به سوی حق دعوت نموده ام اما چرا شما آن جوان کم سن و سال را که در آن دنیا شغل معمولی داشت ،  با چنان *خلعت* گرانبهائی روانه بهشت نمودید ؟"

مامور پاسخ داد : "عزیزم ملاک و معیار پاداش ، عملکرد و نتایج آن است، شما وقتی در آن دنیا به کار مشغول بودید و مردم را موعظه میفرمودید ، همه به خواب میرفتند ، اما وقتی او به کار خود که رانندگیست مشغول میشد ، همه مردم شروع به دعا خواندن میکردند


آشبزخانه


زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز..
وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش.
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک.....

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دار
د


پیرمرد و مزرعه


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد .