همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

اینجا هم همینطور ! ...

اینجا هم همینطور ! ...


    پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد.
    سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟
    پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
    گفت: مزخرف ! ...
    پیرمرد گفت: این جا هم همین طور!

    بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
    پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
    گفت: خب! مهربونند.
    پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!!

از امروز با اشکالات کنار بیایم!

از امروز با اشکالات کنار بیایم!

همین امروز طوری زندگی کنید که گویی آخرین روز زندگی شما است، البته شاید هم باشد!!
50 سال دیگر،20 سال دیگر و یا همین امروز؟ واقعیت این است که ما هیچ کدام نمی دانیم که آخرین روز زندگی مان کی است.

وقتی خبر درگذشت مردی را در پشت فرمان اتومبیلش را شنیدم با خودم گفتم آیا به خانواده اش گفته که چقدر دوستشان داشته اس؟ آیا زندگی خوبی داشته اس؟ آیا قدرت عشق را درک کرده است؟. متاسفانه بیشتر ما طوری کارهایمان را پشت گوش می اندازیم که گویی برای ابد زنده هستیم. ملاقات یک دوست ، گفتن یک جمله محبت آمیز، شنیدن حرف نزدیکان و همه کارهای دیگر را عقب می اندازیم و وقت خود را صرف امور بی اهمیت می کنیم. همین اکنون بهتر است تصمیم بگیریم که در روز زندگی کنیم، آن هم طوری که گویی آخرین روز است…..

اشخاص خیلی دقیق و ریز بین زندگی آرامی ندارند. اغلب وقتی ما کاری انجام می دهیم، به جای این که از آن راضی باشیم، روی آن چه غلط بوده تمرکز می کنیم و با ناخشنودی دست به شکایت می زنیم.

یک کمد نامرتب، خطی روی اتومبیل، کاری ناتمام، چند کیلو وزن و یا مواردی از این قبیل کافی است تا آرامش را از ما بگیرد. نمی گویم نباید بیشترین سعی مان را بکنیم، اما می گوییم از تمرکز بیش از حد بر روی مسائل کوچک خوداری بکنیم.

اگر تنها به کمبودها و ناکاستی ها توجه کنیم،؟ آرامش خود را از دست می دهیم و از هدف اصلی زندگی دور می مانیم. نباید فراموش کرد همیشه راه های بهتری برای حل مسائل وجود دارد.

اگر عادت کرده اید مرتب شکایت کنید، همین حالا تصمیم بگیرید و از این کار دست بردارید.

امید

یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید:

شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.

 من باور دارم که به زودی

می میرم...“

سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها  دیگردر زندگی ضروری نیستم،  پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...“

سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق

بورزند...“

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

ناگهان...

 کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.

”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “

سپس شروع به گریه کرد .

آنگاه شمع چهارم گفت:

 ”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.

مـن امـــید هستم !“

با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ، کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد

کمر درد

یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه: خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟

مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!!
در بالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، .....

 

ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،
یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»

من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.

مریض بعدی میاد و دکتر بهش میگه: به نظر میرسه که تصادف بدی با یک ماشین داشتی. مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟

مریض پاسخ میده:
«باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!

وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی؟!»

خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقة سوم پرتاب کرد پایین.