همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

پیاده روی طولانی به سمت خانه

پیاده روی طولانی به سمت خانه



من در جنوب اسپانیا در منطقه ی کوچکی به نام استپونا بزرگ شدم. شانزده سالم بود که روزی پدرم به من گفت می توانم با اتومبیل مان او را به دهکده ای دور افتاده به نام میخاس ببرم، به این شرط که ابتدا اتومبیل را به تعمیر گاه ببرم و تعمیرش کنم.

من که تازه رانندگی یاد گرفته بودم و تا به حال رانندگی نکرده بودم، با خوشحالی پیشنهادش را پذیرفتم. پدر را به میخاس بردم و قول دادم که ساعت چهار بعد از ظهر دنبالش بروم.

بعد به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را آنجا گذاشتم. چون چند ساعت وقت داشتم، تصمیم گرفتم به سینمای نزدیک تعمیرگاه بروم.

در سینما آنقدر غرق فیلم شدم که زمان را فراموش کردم. وقتی آخرین فیلم تمام شد، به ساعتم نگاه کردم. ساعت شش بود. دوساعت دیر کرده بودم!

می دانستم اگر پدرم بفهمد سینما بودم، عصبانی می شود و دیگر اتومبیل را به من نمی دهد. تصمیم گرفتم به او بگویم که اتومبیل به تعمیر بیشتری نیاز داشته و این کار وقت گیر بوده است.

به سمت مکانی که قرار گذاشته بودیم رفتم و پدرم را دیدم که بی صبرانه منتظرم بود. به خاطر تأخیرم معذرت خواستم و گفتم که سعی کردم زودتر بیایم، اما اتومبیل به تعمیرات بیشتری نیاز داشت. هرگز نگاهش را فراموش نمی کنم.

_«متأسفم که به من دروغ می گویی، جیسون.»

_«منظورتان چیست؟ راستش را می گویم.»

پدر بار دیگر به من نگاه کرد و گفت: «وقتی دیدم نیامدی، به تعمیرگاه تلفن کردم و آنان گفتند که تو هنوز دنبال ماشین نرفته ای. می بینی، من می دانم که ماشین مشکلی نداشته است.»

به شدت احساس گناه کردم و بعد دلیل تأخیرم را توضیح دادم. پدر با دقت گوش داد و غمگین شد.

_«عصبانی هستم، اما نه از دست تو، بلکه از دست خودم. می دانی، احساس می کنم پدر ناموفقی هستم که تو بعد از همه سال، فکر می کنی باید به من دروغ بگویی. من پدر بد و ناموفقی هستم، زیرا پسری بزرگ کرده ام که نمی تواند حقیقت را به من بگوید. حالا می خواهم پیاده به خانه بروم و فکر کنم که در این سال ها مرتکب چه اشتباهی شده ام.»

_«اما پدر تا خانه ۲۵ کیلومتر راه است و هوا تاریک است. نمی توانی پیاده باز گردی.»

اعتراض ها و معذرت خواهی های من بی فایده بود. من پدرم را ناامید کرده بودم و یکی از تلخ ترین درس های زندگی ام را یاد گرفتم.

پدر در جاده ی خاکی راهی خانه شد. من فورا سوار اتومبیل مان شدم و دنبالش رفتم. امیدوار بودم که بتوانم متقاعدش کنم.

تمام راه التماسش کردم و گفتم که چقدر متآسفم. اما او توجهی به من نکرد و ساکت و متفکر، به راهش ادامه داد. من تمام ۲۵ کیلومتر راه را دنبالش بودم و با سرعت هشت کیلومتر رانندگی می کردم.

دیدن پدرم در آن وضعیت، دردناک ترین تجربه ی زندگی ام بود. با این حال درس خوبی گرفتم. از آن زمان تا کنون دیگر به او دروغ نگفته ام.

 جیسون بوکارو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد