همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

ماجرای شیخ و خاتون

ماجرای شیخ و خاتون


می ‌گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی


پیدا می ‌کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد

و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی می‌یافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون !
شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد،
یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آب‌حوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که :
” آب حوض می کشیم “
خودش از صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بی‌فرهنگ
سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه
شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آب‌حوضی نمی‌دید، او واسطه وصال بود، دراوجمال یارمی‌دید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :
”همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی”

آب‌حوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکی‌ازقصرهای بهشت می‌دید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمری‌عزب بود و معذب و دست درآغوش خویش‌داشت، با خود گفت :
صد دینار هم ندهی در خدمتیم! اما به شیخ گفت:
”شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست”
القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک
قدم می گذاشت، برعمررفته افسوس می خورد و می گفت:
"عجب کسب پر منفعتی!"
فردا صبح شیخ با صدای آب‌حوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد:
" من یطلب محلّل؟چه کسی محلّل می خواهد؟"
شیخ بیرون آمد و گفت: ” این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای؟”
آب‌حوضی (ببخشید محلّل) پاسخ داد:
"راستش دیدم کارش راحتتر و درآمدش بیشتراست ، شغلم را عوض کردم!"

زمین مادر آدمی

زمین مادر آدمی

خداوند به جبرئیل فرمود:”به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم آدم رابیافرینم.”جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس آسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:”به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.”

جبرئیل نزد زمین آمد .زمین به او گفت:”هر قدر خاک که می خواهی بردار.من این افریده را دوست خواهم داشت.آفریده ای که نامش آدم است.”
جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.
خدا گفت:”درود بر زمین که زمین؛مادر آدم است.”

و اینگونه بود که هر آدمی افریده شد؛نزد مادرش؛زمین بازگشت.و زمین آبش داد. زمین نانش داد.زمین پناهش داد.زمین همه چیزش داد.و ان هنگام که آدمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمین هیچ کس او را نمی خواست.
زمین مادر است و مادر عاشق؛زمین مادر است و مادر مهربان.زمین مادر است ومادرشکیباست.
زمین مادر است و مادر گاه بی قرار نیز می شود.چندان که کودکش را نیز می ازارد.
خدایا!ما را ببخش و بیامرز.و به مادرمان زمین آرام و قرار بده تا هرگز دیگر کودکش را انگونه نیازارد.