همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

آخرین خداحافظی

آخرین خداحافظی



اتاق بیمارستان آرام و تاریک بود. روز به آرامی سپری می شد و گویی اتفاقی غیر واقعی در حال وقوع است. خود را در صحنه ی تاریک یک تئاتر می یافتم. اما متأسفانه این صحنه کاملا واقعی بود _ برادرم، خواهرم و خودم هر کدام در افکارمان غرق شده بودیم و در سکوت به مادر نگاه می کردیم که کنار تخت پدر نشسته و به او می نگریست. او بی هوش بود، مادرم با او آهسته صحبت می کرد. پدر پس از سال ها تحمل صبورانه ی درد ناشی از یک بیماری کشنده، امروز صبح به کما رفته بود. پایان مبارزه اش نزدیک بود. همه ی ما می دانستیم که مرگ او نزدیک است.

مادر ساکت شد. متوجه شدم که به حلقه ی ازدواجش نگاه می کند و لبخند آرامی بر لب دارد. ازآن جا که می دانستم او به عادت چهل ساله ی ازدواجش فکر می کند، من هم لبخند زدم. مادرم زنی فعال و پر جنب و جوش است که لحظه ای آرام و قرار ندارد. به همین دلیل حلقه ی ازدواجش مرتب در هم فرو می رفت و از شکل و قیافه می افتاد. پدر که همیشه آرام و مرتب بود، دست مادر را می گرفت و با دقت حلقه را مرتب می کرد. هر چند که عبارت دوستت دارم بسیار حساس و محبت آمیز بود اما بیان آن برای پدرم که هیچ احساسی را به سادگی بیان نمی کرد، بسیار مشکل بود. به همین دلیل او سالیان سال، احساس خود را با همین روش های ساده بیان کرده بود.

پس از یک مکث طولانی، مادرم به طرف ما برگشت و با صدای آرام و غمگینی گفت: «می دانستم که پدرتان به زودی ما را ترک خواهد کرد اما رفتنش آن چنان سریع شد که فرصت نکردم با وا خداحافظی کرده و برای بار اخر به او بگویم که دوستش دارم.»

سرم را خم کردم و از خداوند خواستم تا به آن ها اجازه دهد برای بار آخر هم عشق خود را با هم قسمت کنند اما قلبم گواهی می داد که دعاهای من بی اثر است.

اکنون می دانستیم که باید صبر کنیم. شب به کندی سپر می شد. همه ی ما یکی پس از دیگری خوابمان برد و اتاق در سکوت فرو رفت. ناگهان از خواب پریدیم. مادر شروع به گریه کرد. ما نگران بدترین اتفاق بودیم بنابراین بلند شدیم تا مادر را دلداری بدهیم. اما با تعجب متوجه شدیم که اشک مادر از خوشحالی است. نگاهش را دنبال کردیم. نمی دانم چگونه دست پدر حرکت کرده و روی دست مادر قرار گرفته بود.

مادر در میان باران اشکش لبخندب زد و گفت: «برای یک لحظه ی کوتاه به من نگاه کرد.» مادرم مکث کرد و به دستش نگاه کرد و سپس با صدایی لرزان از احساسات ادامه داد: «او حلقه ام را مرتب کرد.»

پدرم یک ساعت بعد در گذشت. اما خداوند با حکمت بیکران خود می داند در قلب ما چه می گذرد، حتی قبل از این که از او در خواست کنیم. دعاهای ما به نحوی بر آورده شده که تا آخر عمر آن را گرامی می داریم.

مادر آخرین وداع خود را دریافت کرده بود.

پیاده روی طولانی به سمت خانه

پیاده روی طولانی به سمت خانه



من در جنوب اسپانیا در منطقه ی کوچکی به نام استپونا بزرگ شدم. شانزده سالم بود که روزی پدرم به من گفت می توانم با اتومبیل مان او را به دهکده ای دور افتاده به نام میخاس ببرم، به این شرط که ابتدا اتومبیل را به تعمیر گاه ببرم و تعمیرش کنم.

من که تازه رانندگی یاد گرفته بودم و تا به حال رانندگی نکرده بودم، با خوشحالی پیشنهادش را پذیرفتم. پدر را به میخاس بردم و قول دادم که ساعت چهار بعد از ظهر دنبالش بروم.

بعد به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را آنجا گذاشتم. چون چند ساعت وقت داشتم، تصمیم گرفتم به سینمای نزدیک تعمیرگاه بروم.

در سینما آنقدر غرق فیلم شدم که زمان را فراموش کردم. وقتی آخرین فیلم تمام شد، به ساعتم نگاه کردم. ساعت شش بود. دوساعت دیر کرده بودم!

می دانستم اگر پدرم بفهمد سینما بودم، عصبانی می شود و دیگر اتومبیل را به من نمی دهد. تصمیم گرفتم به او بگویم که اتومبیل به تعمیر بیشتری نیاز داشته و این کار وقت گیر بوده است.

به سمت مکانی که قرار گذاشته بودیم رفتم و پدرم را دیدم که بی صبرانه منتظرم بود. به خاطر تأخیرم معذرت خواستم و گفتم که سعی کردم زودتر بیایم، اما اتومبیل به تعمیرات بیشتری نیاز داشت. هرگز نگاهش را فراموش نمی کنم.

_«متأسفم که به من دروغ می گویی، جیسون.»

_«منظورتان چیست؟ راستش را می گویم.»

پدر بار دیگر به من نگاه کرد و گفت: «وقتی دیدم نیامدی، به تعمیرگاه تلفن کردم و آنان گفتند که تو هنوز دنبال ماشین نرفته ای. می بینی، من می دانم که ماشین مشکلی نداشته است.»

به شدت احساس گناه کردم و بعد دلیل تأخیرم را توضیح دادم. پدر با دقت گوش داد و غمگین شد.

_«عصبانی هستم، اما نه از دست تو، بلکه از دست خودم. می دانی، احساس می کنم پدر ناموفقی هستم که تو بعد از همه سال، فکر می کنی باید به من دروغ بگویی. من پدر بد و ناموفقی هستم، زیرا پسری بزرگ کرده ام که نمی تواند حقیقت را به من بگوید. حالا می خواهم پیاده به خانه بروم و فکر کنم که در این سال ها مرتکب چه اشتباهی شده ام.»

_«اما پدر تا خانه ۲۵ کیلومتر راه است و هوا تاریک است. نمی توانی پیاده باز گردی.»

اعتراض ها و معذرت خواهی های من بی فایده بود. من پدرم را ناامید کرده بودم و یکی از تلخ ترین درس های زندگی ام را یاد گرفتم.

پدر در جاده ی خاکی راهی خانه شد. من فورا سوار اتومبیل مان شدم و دنبالش رفتم. امیدوار بودم که بتوانم متقاعدش کنم.

تمام راه التماسش کردم و گفتم که چقدر متآسفم. اما او توجهی به من نکرد و ساکت و متفکر، به راهش ادامه داد. من تمام ۲۵ کیلومتر راه را دنبالش بودم و با سرعت هشت کیلومتر رانندگی می کردم.

دیدن پدرم در آن وضعیت، دردناک ترین تجربه ی زندگی ام بود. با این حال درس خوبی گرفتم. از آن زمان تا کنون دیگر به او دروغ نگفته ام.

 جیسون بوکارو