من چقدر ثروتمندم ...
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده
بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى
لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى
توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم
که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان
قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست
کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان
را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و
مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را
در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ...
«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان
انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى
نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى
خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند
تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به
رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم
زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و
دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى
برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب
کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه
آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى
هستم.
دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.
با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و
به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در
بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را
آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه
دهند.
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست
بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر
ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است.
زنی بسیار زیبا در را باز می کند.
مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که
چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را
آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ
بزرگ تنها هستم، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و
اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه
پراکنی را آغاز می کنند.
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید
ما می تونیم در اصطبل بخوابیم.
سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به
طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح
می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز
نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد
اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه
درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه
داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و
پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار
توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر
خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و
تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو
تو اون حال و هوا خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ ... تا من ... بهترین
دوستت را ...
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ...
باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت ... جک ... من می تونم
توضیح بدم ... ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم ... فقط ...
حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و
همه چیزش را برای من به ارث گذاشته!
موهبت
الهی
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت
رسیده است.
دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته
باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به
شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار
کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و
حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان
را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم
داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت
الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت
برایتان صادر شد !