پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !
تا
این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید
آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد
بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته
بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...
دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...
مهم
درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و
جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته
تری نصیب آدم ها میشود ...
مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند
صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این
رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که....
رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب
شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از
خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ...
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست !
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!!
من سخن هر دو طرف را شنیدم :
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند !
از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ،
او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت که بتواند
دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند .
او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ، از وی مشورت خواست ...
پیرزن
با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ،
چنین گفت : تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن
فوق العاده سختتر از دومیست .
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه حلها را برایش شرح دهد .
پیرزن
خردمند ادامه داد : امشب بهترین بالش پری را که داری ، برداشته و سوراخی
در آن ایجاد میکنی ، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و
محلات اطراف خانه ات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و
دوستان و بستگانت که رسیدی ، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی
آنجا قرار میدهی .
بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...!
خانم
جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه ، شب
هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی
که انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست کارش را به انجام رسانده و
درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...
خانم جوان با اینکه بشدت احساس خستگی میکرد ، اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت :بالش کاملا خالی شده است !
پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ، پر کن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!!
خانم جوان با سرآسیمگی گفت : اما میدونید این امر کاملا غیر ممکنه ! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده ام ، پراکنده است ، قطعا هرچقدر هم تلاش کنم ، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد !
پیرزن با کلامی تامل برانگیز گفت : کاملا درسته !
هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهائیست که در مسیر باد قرار میگیرند .
آگاه
باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان
بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق میورزی ، کلماتت
را خوب انتخاب کن ...