مرد
روبهروی زنی که روی نیمکت پارک نشسته بود ایستاد و گفت: «به هر حال اگر
ناراحت هم
شوید برای من مهم نیست؛ حتی اگر به من بگویید فضول. چون متأسفانه من در
برابر آدمهای
اطرافم خیلی احساس مسؤولیت میکنم تا جایی که خیلیها به من میگویند
فضول. گاهی
جان خودم را هم به خطر میاندازم چون احساس میکنم ما در برابر مردم بسیار
مسؤولیم
زن با تعجب نگاهی به سر تا پای خود کرد و رو به مرد پرسید:
«چیزی شده؟»
مرد گفت: «به نظر من اگر همه ما در قبال
اینجور مسائل سطحی
ولی مهم احساس مسؤولیت کنیم، قطعاً زندگی بهتری خواهیم داشت و حتی
میتوانیم به
اوج آرمانهای جهانشمول خود برسیم اما انگار
زن خشمگین میان حرفهای مرد پرید و گفت:
«بالاخره میگویید
چه اتفاقی افتاده یا نه؟»
مرد پاسخ داد: «شما بهتر است خونسردی خودتان
را حفظ کنید.
من فقط خواستم به شما اطلاع بدهم در حال حاضر مانتوی شما طرح چند میله
زندان آبی
را به خودش گرفته که البته طرح جالبی است؛ جای نگرانی نیست. این وظیفه من
نبود که
تذکر بدهم، وظیفه مسؤولان پارک بود اما به هر حال من خیلی انسان مسؤولی
هستم.
نیمکتی که شما روی آن نشستید دقیقاً سه دقیقه پیش توسط مأموران پارک رنگ
شد».
مرد همانطور که دور میشد، دستش را در هوا
تکان داد
و گفت: «روز به خیر
خانم».
علی اکبر
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ
وبلاگ خوبی دارید.
سلام
ممنون از اینکه دیدن کردین