همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

اوج بــخــشــنـدگـــی ! ...

اوج بــخــشــنـدگـــی  ! ...



    حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
    گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
    فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد.
    مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
    گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
    غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت و پیش من می آورد.

    و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
    چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
    پرسیدم که این چیست؟
    گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید).

    وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
    گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟

    پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
    گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
    گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
    گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ http://hassanfulady.blogsky.com

به وبلاگ من هم یه سر بزن.
انواع برنامه هاومرورگرها(اینترنت اکسپلور۹)وآنتی ویروس ها ونرم افزار های گرافیکی و طراحی و عکس ها و مطالب جالب و خواندنی و ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد