مردی در کنار ساحل
دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم
میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند.
نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در
آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد
دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب
نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف
این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد
هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع
ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به
داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع
فرق کرد…
!"
تصاویری که هرگز پخش نشد !
.
.
darham2010.blogsky.com
جالب بود!