همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

تعارف

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!

نظرات 2 + ارسال نظر
Patogh98 جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://www.Patogh98.Com

سلام . خسته نباشی ... واقعا تبریک میگم وبلاگ خوبی داری ..... سایت پاتوق 98 هر روز با مطالب جدید و جالب به روز میشود و شما میتوانید با مراجعه روزانه به سایت از مطالب و عکسهای جدید در سایت خود استفاده نمایید . لطفا لینک ما را با نام : پایگاه سرگرمی www.Patogh98.Com پاتوق98 در وبلاگتان قرار داده و اطلا ع دهید تا لینک شوید .... با تشکر فراوان

Patogh98 جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ http://www.Patogh98.Com

سلام . خسته نباشی ... واقعا تبریک میگم وبلاگ خوبی داری ..... سایت پاتوق 98 هر روز با مطالب جدید و جالب به روز میشود و شما میتوانید با مراجعه روزانه به سایت از مطالب و عکسهای جدید در سایت خود استفاده نمایید . لطفا لینک ما را با نام : پایگاه سرگرمی www.Patogh98.Com پاتوق98 در وبلاگتان قرار داده و اطلا ع دهید تا لینک شوید .... با تشکر فراوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد