روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و رفع خستگی کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد
. نگاهی به زاهد کرد و گفت : " آیا آن سنگ را به من میدهی؟" زاهد
بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود
نمی گنجید. او میدانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن
میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند . بنابراین با عجله سنگ را
برداشت و با عجله به سمت شهر حرکت کرد.
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:" من خیلی فکر کردم،تو
با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد ،خیلی راحت به من هدیه
کردی." بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:" من این سنگ
را به تو بر میگردانم ولی در عوض چیز گرانبهاتری از تو می خواهم.به
من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم؟