همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

دروغ و حقیقت


روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود



سال 1389 مبارکباد


سال 1389 مبارکباد




!!! نحوه پذیرش در بیمارستان روانی !!!


هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روانپزشک پرسیدم: شما چطور می‌فهمید که یک
بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟پ
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالی کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روانپزشک گفت: نه عزیزم! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

چگونه میتوانم مثل تو باشم؟


مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و رفع خستگی کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.  کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت : " آیا آن سنگ را به من میدهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او میدانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند . بنابراین با عجله سنگ را برداشت و با عجله به سمت شهر حرکت کرد.
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:" من خیلی فکر کردم،تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد ،خیلی راحت به من هدیه کردی." بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:" من این سنگ را به تو بر میگردانم ولی در عوض چیز گرانبهاتری از تو می خواهم.به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم؟