زن کثیف
در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من ۲ دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد.من کیف پولم را در آوردم و ۱۰ دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟!نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی ۲۰ سال شانه نکردم!گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟ من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.گفتم: آن درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و مشروب را ترک کرده است!
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی
به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی
خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز
آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست
نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین
دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه
روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی
که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان
ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت
نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان
سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او
بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید :
هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
در میان بنی اسرائیل ، خانواده ای چادر نشین ، در بیابان زندگی می کردند .
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند ، یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند .
خروس آنها را برای نماز بیدار می کرد ، الاغ ، وسایل زندگی آنها را حمل می کرد ، و سگ نیز نگهبان آنها بود .
روباهی ، خروس آنها را خورد و آنها محزون شدند اما مرد فهمید ه ای از خانواده آنها گفت : خیر است انشالله !
پس از چند روز ، سگ آنها مرد ، باز آنها ناراحت شدند و آن مرد گفت : خیر است انشالله !
طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را درید ، باز همان تکرار شد .
در
همان روزها ، آنان روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه چادر نشین
های اطراف ، مورد غارت دشمن واقع شده و اموالشان به غارت رفته و خودشان
اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند .
مرد
نیکوکار گفت : راز آن که ما مانده ایم و آنها رفته اند ، این است که
چادرنشینان دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بودند و به خاطر سر و صدای آنها
در سیاهی شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند ، ولی ما چون صدای سگ
و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم ! پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و
الاغ بود.