سه ظرف را روی آتش قرار
دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم
و پس از 15 دقیقه:
هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد
تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند
و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن
است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟
مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید
امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!
با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید
از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم
مرغ نباشید…!
در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را
تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!
پس بیایید در
مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات
ما را تغییر دهد.
از طعم قهوه تان
لذت ببرید
داستانی پند آموز
روزی رسول خدا (صل
الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت
۱-
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار
بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در
جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من
مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود
پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و
خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود
تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب
پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب
بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از
پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت
بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و
گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم
سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف
خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر
تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و
خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام
عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان
مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد …
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .
سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند…
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد …
دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست …
نتیجه اخلاقی :
رنگ ها … تفاوت ها … مهم نیستند… مهم درون آدمه ، چیزی که در درون آدم ها است
تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.