دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نی!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نی! پرسیدند:
توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نی!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق
بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به
حرف زدن …
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی
میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن
چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته
میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و
سرخوش ...
من یازده سال با ویلان همکار بودم.
بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی
دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی
نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و
با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم ... همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی
کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه
داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد.
نگاهی تحقیرآمیز و سنگین …
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت.
جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید:
میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت:
پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!