پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند.»
مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش! مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟ زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جِنى (یه دختر) نوشته شده بود… مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جِنی بود. زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه. سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه. مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟ زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!