همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

عاقبت یک آرزوی نسنجیده

عاقبت یک آرزوی نسنجیده


مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد

و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود

دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهد

پس آرزو کرد :

خدای عزیزم، من هر روز، روزی ۸ ساعت سر کار میروم درحالیکه همسرم فقط در خانه میماند. میخواهم او بداند که من چه سختی را تحمل میکنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین

خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد

فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شد

از جایش برخاست

برای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کرد

لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه داد

ناهارشان را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد

به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت

آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند

به خواروبار فروشی رفت

سپس خریدهایش را به خانه برد

قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد

جای خواب گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد

ساعت دقیقا ۱ شد

و با عجله تختها را مرتب کرد

لباس ها را شست

جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید

سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند

شیر و کیک برایشان ریخت

و بچه ها را سازماندهی کرد تا تکالیفشان را انجام دهند

سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد

ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر,

سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست

گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد

بعد از شام

آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد .

لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند

ساعت ۹ شب

او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند

او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت:

خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین

خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد:

پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید ۹ ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی

صدقه


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را زیاد می کند” منصرف شد


قضاوت

قضاوت


شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود. او برای گذران وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت و سپس، پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.

 

او غرق مطالعه ی کتاب بود که متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی، یکی دو تا از کلوچه های پاک...ت را برداشت و شروع به خوردن کرد. زن برای جلوگی...ری از بروز ناراحتی، مسئله را نادیده گرفت. زن به مطالعه ی کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد. در همین حال دزد بی چشم و روی کلوچه؛ پاکت او را خالی کرد. زن با گذشت لحظه به لحظه، بیش از پیش خشمگین می شد. او پیش خود اندیشید: اگر من آدم خوبی نبودم، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم!

 

با هر کلوچه ای که زن از داخل پاکت برمی داشت، مرد نیز برمی داشت. وقتی که فقط یک کلوچه داخل پاکت مانده بود، زن متحیر ماند که چه کند. مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد.مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد، نصف دیگر را در دهانش گذاشت و خورد. زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید: اوه، این مرد نه تنها دیوانه است، بلکه بی ادب هم تشریف دارد. عجب، حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد!!

 

زن در طول عمرش به خاطر نداشت که تا این حد آزرده خاطر شده باشد، به خاطر همین وقتی که پرواز او را اعلام کردند، از ته دل نفس راحتی کشید.

 

سپس وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند، راه خود را گرفت و رفت.

 

زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت. سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه ی باقیمانده را نیز به اتمام برساند. دستش را در کیفش برد، از تعجب کم مانده بود در جای خود میخکوب شود. پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!زن با یأس و ناامیدی، نالان به خود گفت: پس پاکت کلوچه، مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم!! دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود. حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهمید که بی ادب، نمک نشناس و دزد، خود او بوده است.