رنگ عشق
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
طـــوطـــی بی ادب!
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوقالعاده زیبا هستند.
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟».
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته ... از شما کمک میخواهم.
من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطیهای شما چنین عبارتی را بلدند.
من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم ... آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند ...
به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید.
شاید در مجاورت طوطیهای من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز خانم با قفس طوطیهای خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطیهایش را باز کرد و خانم طوطیهای ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطیهای ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطیهای نر نگاهی به همدیگر انداختند.
سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد.!!!
یک
روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا
مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس
شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و
طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد
پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده
شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر
مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت
که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب
بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد
داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ،
این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس
انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت
بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید
!
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی
اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ
داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در
دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس
ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا
برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر
ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر
عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که
در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر
عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی
که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه
عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از
پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار
دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا
در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !