مدیر : خانم اگه میخوای
اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی
به حساب همیاری...
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن ؟!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون
راهنمایی کن ...!!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود ، اتومبیل مدل بالائی
ترمز کرد و زن سوار شد ...
ستاد مبارزه با بیسوادی ...
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود :
با 200000 زن خیابانی چه می کنید؟!!
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد
با 200001 زن خیابانی چه می کنید ؟!!
نیمروز بود کشاورز و خانواده
اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار
رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که
فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند
او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به
خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به
خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .
دو جنگاور در کنار درختی
ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که
سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت
فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .
جنگاور گفت تا کنون چه می
کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .
جنگاور نگاهی به سیمای سه
برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های
کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از
زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .
جنگاور گفت : دشمن کشور ما
تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می
افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد
است .
آنگاه روی برگرداند و گفت
مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند .
و از آنها دور شد .
جنگاور دیگری که ایستاده بود
به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو )
! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور
شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش
کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو
خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان
همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و
سوم : نان .
نیمروز بود کشاورز و خانواده
اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار
رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که
فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند
او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به
خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به
خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .
دو جنگاور در کنار درختی
ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که
سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت
فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .
جنگاور گفت تا کنون چه می
کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .
جنگاور نگاهی به سیمای سه
برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های
کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از
زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .
جنگاور گفت : دشمن کشور ما
تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می
افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد
است .
آنگاه روی برگرداند و گفت
مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند .
و از آنها دور شد .
جنگاور دیگری که ایستاده بود
به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو )
! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور
شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش
کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو
خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان
همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و
سوم : نان .
جاده که مانند سایر جادههای از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لم یزرع،
درختان بلوط و از نزدیک گندمزاری وحشی و تک افتاده میگذشت پس از عبور
از کنار خانه سفید کوچکی که در میان گندمزار بود چنان که گوئی ادامهاش
بیفایده است ناگهان به پایان رسید.
اهمیت نداشت چون آخرین قطره بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود.درواریکسون
اتومبیل کهنهاش را متوقف کرد و ساکت به دستان بزرگ خشن و دهقانوارش خیره
شد.
مولی همسرش که بیحرکت کنار او دراز کشیده بود شروع به صحبت کرد.
- ما باید راه را اشتباه کرده باشیم .
لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت که عرق پوستش را
مرطوب ساخته بود اما لبانش خشک بودند. او با لحنی یکنواخت و بیحالت گفت :
- درو. درو حالا باید چکار کنیم؟
درو خیره به دستانش که باد خشک و گرسنگی پوست آن را خرد کرده بود
مینگریست دستانی که هیچ گاه غذائی کافی برای خود و خانوادهاش تحصیل
نکرده بود.