دزد
جوانمردی!
اسب
سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می
خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را
به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب
را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی
، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه
داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
دریا باش!
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد
موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون
نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم
بزحمت.
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : ... " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب
از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد
: " کاملا معمولی بود. "
پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با
آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش
انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و
اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه
لیوان آب.
یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی ان دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. راهب بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» راهب با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟!
مرد
پرسید: شماها چکار
میکنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما
الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر
رفت و
دید یک فرشتهای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما
چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد:
این
جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب
بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید:
مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر