همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

جزیره

شتی در طوفان شکست و غرق شد فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک وبی آب و علفی شنا کنند ونجات یابند دونجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم ، دست به دعا شدند . برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هرکدام به گوشه ای از جزیره رفتند نخست از خدا غذا خواستند فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر ان ، انرا خورد . سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نبود هفته بعد مرداول از خدا همسر و همدم خواست .فردا کشتی دیگری غرق شدزنی نجات یافت وبه مرد رسید .انسو ، مرد دوم کسی را نداشت . دست اخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد فردا کشتی امد و درسمت او لنگر انداخت . مردخواست بدون مرد دوم به همراه همسرش از جزیره برود پیش خود گفت : مرددیگر حتما شایستگی نعمتهای الهی را ندارد چراکه به درخواستهای او پاسخ داده نشده پس همین جا بماند بهتر است . زمان حرکت کشتی ندایی از اسمان پرسید :چرا همسفرخودرا درجزیره رها می کنی ؟ مرد پاسخ داد : این نعمتهایی راکه به دستاورده ام همه مال خودم است همه را خود درخواست کرده ام . درخواستهای او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد . ندای اسمانی مرد را سرزنش کرد : اشتباه می کنی زمانی که تنها خواسته اورااجابت کردم این نعمتها به تو رسید . مرد با حیرت پرسید ازتو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟ از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم .

من ایمیل ندارم

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او  مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... 
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» 
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» 
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .... 
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» 
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: 


  آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

همسری حرف شنو

همسری حرف شنو




مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود میکرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت وبدبختی با خود شریک نموده بود

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است . بنابراین در لحظات آخر ، همسرش را نزد خود خواند از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که  تمامی پولهایش را داخل صندوقی گذاشته و درکنار جسد وی  در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند . همسرش در حالی که  با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع مینگریست ، قسم خورد که به قولش وفا کند

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده و مامورین گورستان میخواستند میخهای تابوت را بکوبند ،  زن فریادی  کشید و گفت : " صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم . " سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آنرا داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد

خواهر خانم که از شرح ماوقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت : " مگه عقل از سرت پریده ؟ این چه کاری بود که کردی ؟ آخه  شوهرت اون پولها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه ؟ "

زن پاسخ داد : " من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچوقت فراموش نکرده ام . اما برای راحتی او ، تمامی پولها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعده نقد کردنش ، بتونه خرجشون کنه "


ذکاوت پسر

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند. شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد. نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.