مشاوران مخصوصا مشاوران نرم افزار ! ...
یک مشاور میمیرد و در آن دنیا در صفی که هزاران نفر جلوی او بودند برای محاسبه اعمالش میایستد.
اندکی نگذشته بود که فرشته محاسب میز خود را ترک میکند و صف طولانی را طی کرده و به سمت مشاور میآید و به گرمی به او سلام کرده و احترام میگذارد.
فرشته، مشاور را به اول صف برده و او را بر روی مبل راحتی کنار میزش مینشاند ...
مشاور میگوید: "من از این توجه شما سپاسگزارم، اما چه چیزی باعث شده که این گونه با من رفتار کنید؟"
فرشته محاسب میگوید: "ما برای افراد مسن احترام ویژهای قائل میشویم.
ما یک پردازش اولیه بر روی تمامی کارنامههای اعمال انجام دادهایم و من ساعاتی را که شما به عنوان ساعات مشاوره برای مشتریان خود اعلام کردهاید جمع زدم.
بر اساس محاسبه من، شما حداقل 193 سال سن دارید !
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد.
مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت و پیش من می آورد.
و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟
گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید).
وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
مردی در کنار ساحل
دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم
میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند.
نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در
آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد
دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب
نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف
این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد
هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع
ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به
داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع
فرق کرد…
!"
یه داستان واقعی
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و
پیچیدم
تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر
کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم
رو
ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا
بغل دستم
وایساد.
من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا
کنم هم
نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا
واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و
فرمون رو
چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست
میاومد
و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم
راه
ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.