"
یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ "
آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت : ای ، کاش......"
حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی
برادری همانند برادر او داشته باشد ، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که
گفت : ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت ،
این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می
خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود
به سرعت سوار ماشین شد.
آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: "
آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با
یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر
اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید،
آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر
کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و
کنارش کودک دیگری بود.
پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است.
از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر ، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند
راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت:
دیدی؟ بسیار زیبا است ، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ
او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی
من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای
قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با
خوشحالی خندیدند.
پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک
شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین
گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز
کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی
به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به
انسان نیرو می دهد
من بد نیستم
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست.
سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ازاو خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند.
شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت:" روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روزبعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند."
شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میانسال کرد و به او گفت:" خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟"
اینبار مرد میانسال بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت:" حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!"و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.
بازرگانی بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بیشتر از سه زن دیگر عشق می ورزید، بازرگان از زن چهارمش به خوبی مواظبت می کرد.بازرگان زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، بازرگان به زن دومش نیز علاقه مند بود او زن با فکری بود، همواره شکیبایی می کرد و در واقع مورد اطمینان بازرگان بود، هر گاه بازرگان با مشکلی مواجه می شد به زن دومش پناه می آورد. اما زن اول بازرگان بسیار باوفا بود و به همان نسبت که امور خانه را اداره می کرد کوشش فراوانی برای محافظت از اموال شوهرش از خود نشان می داد اما شوهرش توجهی به آن زن نمی کرد.
ادامه مطلب ...
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی
وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات
زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک
یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک
لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و...........
به سراغ کتاب نرویم فقط
چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار
در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند،
پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما
سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق
شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده
بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز
کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید
امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید
اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و
ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم