اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده
«برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی
کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که
...
بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان
هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام
توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به
سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی
در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسیهایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
حکایت زندگی خروسی
که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم
ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و
بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم
نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه
عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده
اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این
هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند
عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی
کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.مرغ و
خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز
نمی تواند پرواز کند.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در
آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای
تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی
ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت
اندر روزگار نوشیروان دادگر سپهسالاری بود در آذرآبادگان ( آذربایجان ) که وی از همگان
ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزی سپهسالار قصد ساخت باغی در
آذرآبادگان نمود . پس چندین باغ ر ا
خریداری کرد تا همگی را یکی نماید و وسعت بیشتری یابد . در آخرین
باغ به مزرعه پیر زنی رسید که
کشاورزی میکرد . سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا
باغش را بفروشد . پیر زن گفت :
من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است که از شوهرم
به من رسید و با هیج چیز عوض
نخواهم کرد .
سپهسالار گوش به سخنان وی نداد و باغ را از وی گرفت و دیواری دور
آن کشید .
سپهسالار از سخنان پیر زن خشم گین شد و هیچ پولی به وی نداد . پیر
زن درمانده شد و آهی سر داد و
از خدای کمک خواست . سپس در اندیشه این افتاد که از آذرآبادگان
راهی مدائن محل زندگی شاهنشاه
ملک ایرانشهر شود . در بین راه با خود اینگونه اندیشید که شاید
خدایگان از این کار من خشمگین شود و
مرا زندانی کند . شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و
. . . به هر روی پس از چند روز به
مدائن رسید . در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شکار آید . روزی
نوشیروان از کاخ تیسپون بیرون
آمد و راهی شکار شد . در بین راه پیر زن از پشت بوته ها بیرون جست
و از نوشیروان کمک خواست .
نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد . پس از
پایان سخنان پیر زن نوشیروان
دادگر اشک در چشمانش حلقه زد و از پیر زن پوزش خواست و سوگند یاد
کرد که اگر چنین باشد که تو
گفتی من پاسخ او را خواهم داد .
سپس پیر زن راسوار بر اسپ کرد و مقداری خوراک و آشامیدنی به
وی داد و به او در شهر اسکان داد . نوشیروان چند روزی در اندیشه
این بود که چگونه پاسخ این کار
سپهسالار را بدهد . بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت
که به آذرآبادگان برو و از مردم
آنجا در لباس فردی عادی پرسش کن که آیا از کشتزار امسال راضی هستند
. آیا از اوضاع کشور راضی
هستند یا خیر ؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور .
غلامی راهی آذرآبادگان شد و از
مردمان آنجا پرسشهایی نمود . بیشتر مردمان از وضع کشاورزی امسال
راضی بودند و هیچ شکایتی دیده
نشد . از چندین نفر پرسش شد که آیا فلان پیر زنی را می شناسید که
در فلان محل سکنی گزیده بود ؟
مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این سرزمین است .
شوهر او از دنیا برفت و زمینی به
او رسید که در آنجا عمر را سپری میکرد . ولی روزی سپهسالار شهر
ملکش را به زور گرفت و وی را
آواره کرد و او را دیگر در شهر ندیدیم . . .
غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان منتقل نمود .
نوشیروان خشمگین شد و
وزیران را فرا خواند . سپس مشغول سخنرانی شد : آیا در بین شما کسی
توانگر تر از سپهسالار
آذرآبادگان وجود دارد ؟ همگی گفتند خیر .
نوشیروان فرمود : آیا در بین شما کسی زمینهای بیشتر و
درهم های بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان
دارد ؟ همگی گفتند خیر ؟
نوشیروان گفت : آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند و حق
بیچاره ای را ضایع کند عاقبت و جزای
کار او چیست ؟ همگی پاسخ دادند این کار نهایت پستی است و هر کاری
در حق وی شود سزای اوست .
نوشیروان پاسخ داد پس چنین کنید که من میگویم : پوست از بدن
سپهسالار بکنید و در دروازه شهر
آویزان کنید . تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع او را ببیند دیگر فکر
خطایی به سر او نیافتد . ما نگهبان مردم
هستیم نه ظلم کننده به مردم . سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و
اسپی به وی داد و او را با نگهبانی روانه
آذرآبادگان کرد .