همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

قفل سازی که دانشمند شد


در زمان های قدیم، مردی بود که قفل سازی می کرد. او اگر چه در کار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست کرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی کرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد.

مرد قفل ساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه کند. وقتی که پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند تعظیم کرد و او را در جای خود بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام رو به روی او بر روی زمین نشست. مرد قفل ساز به این حرکات نگاه می کرد؛ با خود گفت: « بزرگی این مرد به علم و دانش اوست. اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفل سازی گذرانده ام و نصف دیگر را قفل می سازم که زندگی ام بگذرد. این که نشد زندگی. بهتر است تا دیر نشده بقیه عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم. »

مرد قفل ساز وقتی از پیش پادشاه برگشت. به مکتب استادی بزرگ رفت، آن زمان سی ساله بود. مرد قفل ساز به استاد گفت: « می خواهم سواد یاد بگیرم. »

استاد تعجب کرد و گفت: « اما ای مرد، سنی از تو گذشته، ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور می خواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمی کنم بتوانی حتی یک جمله را از بر کنی. با این حال عیبی ندارد، من جمله ای می گویم و تو آن را از بر کن تا ببینم می توانی یا نه. بگو شیخ می گوید پوست سگ پاک نمی شود، مگر به وسیله دباغی کردن. البته اول خوب تمرین کن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو. »

مرد قفل ساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین کرد. روز بعد آمد و گفت: « ای استاد، یاد گرفتم. » گفت:« بگو ». گفت: « سگ می گوید پوست شیخ پاک نمی شود مگر به وسیله دباغی. »

شاگردانی که در حضور استاد نشسته بودند، شروع کردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: « هیچ کس حق ندارد به این مرد بخندد. » آن وقت جمله ای دیگر به مرد قفل ساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد.

مرد قفل ساز دو ماه زحمت کشید، اما چیزی از آن کلمه ها سر در نیاورد. سرانجام با نا امیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست که دوباره به شغل قفل سازی مشغول شود. این بود که از خانه بیرون آمد و به طرف کوهی رفت. هوا گرم بود. به دامنه کوه که رسید، چشمه ای دید زلال. چشمه از بالا کوه را شکافته بود و قطره قطره بر روی سنگی می چکید. روی سنگ در جایی که قطره ها می چکیدند کمی گود شده بود. مرد قفل ساز با خود گفت: « می دانم که علم و سواد از این آب نرم تر نیست. دل من هم ازاین سنگ سخت تر نیست.

این قطره های آب با تکرار و پشتکار، بر دل سنگ اثر گذاشته اند و آن را سوراخ کرده اند. پس علم و دانش هم باید در من اثر کند و چیزی یاد بگیرم. » با این فکر، دوباره به خانه برگشت و با پشتکار بیشتری شروع کرد به یادگرفتن کلمه ها.

بعد از سالها که درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفل ساز، به خاطر پشتکاری که داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد