پسر «ذیمقرودوس» کشته شد. ذیمقرودوس بسیار غمگین شد و شروع به گریه و زاری کرد.
دوستان او که دانشمند بودند، از کار او تعجب کردند و گفتند: « گریه کردن برای مرگ فرزندان، کار حکیمان و دانایان نیست. به خصوص تو که ازهمه دانشمندتری و عمر خود را صرف علم و دانش کرده ای و مدتها سختی کشیده ای تا به این مقام رسیده ای. تو که در علم و دانایی مانند خورشید می درخشی، نباید این قدر گریه کنی و غصه بخوری.»
ذیمقرودوس گفت: « شما اشتباه می کنید. من برای کشته شدن پسرم گریه نمی کنم. می دانم هر گلی که در بهار شکفته می شود، در پاییز پژمرده خواهد شد و هیچ زنده ای از مرگ در امان نیست. من می دانم که برای هرکس، اجلی معین شده است و هر وقت که زمان مرگ او فرا رسد، باید بمیرد. پسر من کشته شد. او اگر کشته هم نمی شد، دیر یا زود به شکلی دیگر از بین می رفت. گریه کردن من به خاطر آن بیچاره ای است که پسر مرا کشته است. او قاتل است و باید در آن دنیا جواب بدهد. من دلم برای عاقبت بد او می سوزد، نه برای پسرخودم.