دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می کنند. » میزبان خجالت کشید و در فکر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه کوتاهی کردم؟ چه چیزی را نادیده گرفتم؟ » مرد میزبان مدتی در این فکرها بود تا اینکه روزی به شهر دوست خود سفر کرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار که شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، کمی نان و سرکه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی کرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود. »
اما روز بعد هم همان غذاهای ساده را جلوی او گذاشتند. روزهای بعد هم وضع سفره هیچ تغییری نکرد. مهمان که تعجب کرده بود، با خود گفت: « با آن همه پذیرایی عالی که کردم به من می گفت کوتاهی کرده ای، ولی حالا خودش برای پذیرایی از من هیچ تلاشی نمی کند! » چند روزی که گذشت، مرد مهمان خجالت را کنار گذاشت و گفت: « از مهمان این طور پذیرایی می کنند؟ » دوستش گفت: « بله، برای غریبه ها باید بریز و بپاش کرد. موقعی که من پیش تو آمدم دلم می خواست یک ماه در خانه تو بمانم و در کنارت باشم، اما تو با آن نوع پذیرایی که از من کردی، فکر کردم حتماً از دست من خسته شده ای، این بود که روز سوم خداحافظی کردم و رفتم. اما من دوست دارم که تو همیشه پیش من باشی. برای همین است که خیلی ساده از تو پذیرایی می کنم. اگر یک سال هم بمانی و مهمان من باشی، هیچ مشکلی برایم پیش نخواهند آمد. » مرد مهمان که عاقل و دانا بود حرف های دوست خود را درک کرد و فهمید که پذیرایی بیش از حد لازم، بین دو دوست کار درستی نیست. همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی کرد نه با سفره های رنگارنگ.