هرچه
قسم می خورد و می گفت: « من گوشت ها را نخورده ام. » کسی باور نمی کرد.
شاهزاده با دلی شکسته از آنجا رفت و در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه و
زاری.
دایه شاهزاده صدای گریه های او را شنید. آمد و گفت: « مادر جان
چه اتفاقی افتاده؟ » شاهزاده از حال و روز خود گفت. دایه دلش سوخت و رفت
کیسه سر بسته ای را آورد. پدر شاهزاده در آن کیسه را مهر و موم کرده بود.
دایه کیسه را پیش شاهزاده گذاشت و گفت: « پدر تو به من وصیت کرده بود این
کیسه را به تو بدهم، اما گفته بود این کار را باید هر وقت که کاملاً بی
پول شدی، بکنم. شاهزاده در حالی که خیلی تعجب کرده بود، در کیسه را باز
کرد. سه تکه کاغذ در آن کیسه بود. روی یکی از کاغذها نوشته بود: « در فلان
باغ کبوتر خانه ای است. از کبوتر خانه هفت قدم آن طرف تر برو، در قدم هشتم
سنگی را می بینی، زیر آن سنگ ده هزار دینار گذاشته ام؛ آنها را بردار. »
در کاغذ دوم نوشته بود: « پیش فلان کس ده هزار دینار امانت گذاشته ام. »
در کاغذ سوم هم نوشته شده بود که ده هزار دینار دیگر از فلان مرد طلب
دارم، برو و همه آنها را بگیر و زندگی خوبی را شروع کن.
شاهزاده با
خواندن آن کاغذها خوشحال شد. فوری به کبوتر خانه رفت و پول ها را برداشت.
بعد هم آن بیست دینار را از آن دو نفر گرفت. اسباب و لوازم زندگی خود را
تهیه کرد و با شادی مشغول زندگی شد.
روزی همان دوستانی که در باغ
بودند، او را دیدند وقتی که فهمیدند شاهزاده باز هم زندگی رو به راهی به
دست آورده، دوباره دور و برش جمع شدند و شروع کردند به عذر خواهی و
چاپلوسی، روزی شاهزاده در باغ خود جشن گرفت و همه آنها را دعوت کرد. وقتی
که همه به خوردن و نوشیدن مشغول بودند، سنگ بزرگی را در وسط باغ به آنها
نشان داد. شاهزاده روز قبل به یک سنگ تراش گفته بود که سوراخ های ریزی بر
روی آن سنگ درست کند.
دوستان شاهزاده، سنگ را که دیدند، بسیار تعجب کردند. هر کسی چیزی می گفت و نظریه ای می داد.
شاهزاده پرسید: « از این سنگ چه می فهمید؟ »
گفتند: « تعجب کرده ایم! سر در نمی آوریم که این سوراخ ها را با چه وسیله ای در سنگ ایجاد کرده اند. »
شاهزاده
گفت: « وقتی که پدرم زنده بود، مردی از عربستان به دیدارش آمده بود. او
چند مورچه عجیب و غریب با خودش آورده بود. آن مورچه ها افتادند به جان این
سنگ و سوراخ سوراخش کردند.
همه گفتند: « بله درست می فرمایید، ما هم قبلاً چنین چیزی را شنیده بودیم. »
شاهزاده
گفت: « عجب! آن روز من هزار قسم خوردم که به آن گوشت ها دست نزده ام، هیچ
کس باور نمی کرد، اما امروز دروغ به این بزرگی را از من قبول می کنید.
معلوم می شود که شما دوستانی دروغگو و چاپلوس هستید و هر وقت که پولدار
باشم با من دوست می شوید. من دوستانی می خواهم که موقع بدبختی به دادم
برسند. »
شاهزاده این را گفت و همه را از باغ و جشن خود بیرون انداخت. از آن به بعد هم دیگر با آن جور آدم ها دوست نشد.
سلام
چطوری؟
داستان قشنگی بود.بعضی تجربه ها رو تا آدم یاد بگیره پیر میشه
تجربه درست زندگی کردن هم از اون تجربه هاست.
سلام
قربونت .. خوبم
واقعا هم همینطوره ...