چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت
میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را
برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت
تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت
پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای
فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و
او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت
تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده
بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با
کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر
شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت ،
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند."
عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند.
پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید: " آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.
" هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت: ای، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت: ای، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد.
آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان، برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.
پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.
پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد.
آرزوهایی که حرام شدند!
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا
برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با
هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه
آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی
دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا
وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن
کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز
خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در
حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت
میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک
تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و
آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی
از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها
و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام
کرد!!
هدیه کریسمس
این داستان دو دلداده جوان به نام های
دللا Della
و جیم Jim
است که هر چند بی چیز و فقیر بودند،
اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.
دللا با
رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می
افتد. او خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک
زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی خیلی دوست
داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا خطور می کند
. او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم
زنجیر را بخرد.
دللا شب عید
در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش
بود و محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی
جیم خرید بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می
گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای همسرش را دوست
دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود.
دللا از
آخرین پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از
دیدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته
کادوئی هم در دست جیم بود که معلوم بود هدیه شب عید او
برای همسرش است.
موقعی که
دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم متوجه موهای
کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی
نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به
طرف دللا دراز می کند.
موقعی که
دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند
باور کند چرا که داخل بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان
بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود.
حال نوبت
جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری
می بیند که دللا برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک
زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع هم موهای خود را
فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ها، ساعت خود
را گرو گذاشته بود.