کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود.
ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:
« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد.
سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند
می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از
جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او
لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:
« این هم نشانه بهشت!»
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکردسالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.
لبخند
در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ
بیابانِ برفک نشسته خروسها میخواندند و هیچ کجا نشانهای از آتشی نبود.
اطراف، همهجا، میان ویرانهها و لابهلای بقایای ساختمانها، تکههای مه
چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده میشد.
در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروههای بیشتری
داشتند پیش میآمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت
میکردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش میرسید. پسرک پا
بر زمین میکوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کردهاش هاه میکرد، نگاه را
به بالا به پارچه گونی لباس مردان میانداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و
زنهایی میشد که جلویاش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
- «آهای بچه، صبح به این زودی آمدهای اینجا چهکار؟»
پسرک گفت :
- آمدهام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
- «چرا نمیروی پی کارت و جایت را به کسی نمیدهی که بیشتر حالیاش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
- «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
- «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کلهاش، دست مرد
را رد کرد.
مرد گفت :
- «فقط به نظرم غریب آمد که بچهای به این سن و سال صبح به این زودی از
بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسماش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر
جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست میگویم؟»
پسرک گفت :
- «بله، حتماً.»
خندهای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در فنجانهای ترک خورده قهوه داغ میفروخت. تام نگاه کرد و آتش
اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل میزد. این مایع از
دانههای گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر میرویید و
فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتریهای زیادی
دور این بساط نبودند. خیلیها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم میشد، به آن سوی یک
دیواره سنگی بمب زده … گفت:
- « میگویند که لبخند میزند …»
گریزبی گفت :
- «بله، لبخند میزند …»
- «میگویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
- «درست است. برای همین هم فکر میکنم که کار اصلی نیست. اصلیاش شنیدهام
که سالها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
- «میگویند چهار قرن از عمرش میگذرد.»
- «شاید هم بیشتر. کسی چه میداند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه
سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»
- « این چیزی است که آنها میگویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم
که سال سههزار و حتی پنجهزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدتهای مدیدی است که
به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پارههایی از آن به ما رسیده.
بر سنگهای سرد خیابان پاکشان پیش میرفتند.
پسرک با تردید پرسید :
- «چه مدت دیگر طول میکشد تا چشممان بهاش بیفتد؟»
- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میلهی برنزی نصب کردهاند و دور تا دور را
طنابهای مخملی کشیده و او را گذاشتهاند وسط این بساط خوشگل که دست مردم
بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی
نمیدهند.»
- چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان
کتها و کلاههای چرک و چربشان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شدهایم؟ چرا صف کشیدهایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بیحواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران
بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو میپرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جادهها پاره پاره
از بمب، نصف مزارع غلاتمان شبها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی
نحس و کثافت نیست؟»
- «چرا ،آقا، به گمانم؟»
- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگیاش شده نفرت
دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال
طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدمهای گذشته که دنیا را اداره میکردند، از کل
جماعت فلانفلان شدهشان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح
پنجشنبه این جا جمع شدهایم. شکممان به پشتمان چسبیده، سردمان است، توی
غار و این جور جاها زندگی میکنیم، سیگار نمیکشیم، مشروب نمیخوریم و
هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنوارهها، تام، فقط جشنوارهها.»
فکر تام متوجه مراسم جشنهای چند سالهی گذشته شد. سالی که تمام کتابها را
در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و
میخندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان
کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسماش اصابت میکرد
حق داشت که با پتک ضربه جانانهای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین
بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن
صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپهای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانهای زد!
ضربهای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامهی خاطراتاش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت
کارخانهای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد
تشکیلات چایخانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم
از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
- «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در
میان ویرانهی بناها چیزی میلولیدند.
تام پرسید:
- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمیگردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن میخواهد؟ من یکی که لازماش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
- «من بدم نمیآید اگر تکههایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی
هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
- «ذهنتان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و
سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی میآید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن
محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش
زندگی کنیم.»
- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در میگیرد.»
- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر
میآمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند.
تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش میرفتند
چشمها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر میتپید و
زمین زیر پاهای برهنهاش داغ بود.
گریزبی گفت:
- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشهی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشتههای به
هم بافته نخی زرد دور مچ دستهایشان، مقام آنها را مشخص میکرد. این
مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگپرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
- «این طوری به همه فرصت مساوی داده میشود که به حساب تابلو برسند. شروع
کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
- «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
- «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
- «برو کنار. من به جایت تف میکنم.»
تفاش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند میزد. تام
به زن نگاه کرد و قلباش آوازی سرداد که آن را در گوشاش شنید.
- «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظهای پیش تام را به خاطر نجنبیدناش ملامت
میکردند، حالا متوجه مرد اسبسوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
- «اسماش چیه آقا؟»
- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»
مرد اسب سوار گفت:
- «باید نکتهای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به
دست عموم سپرده میشود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانهوار به سوی
تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دستها
را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو میآزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده میگذرد. به تقلیدی
کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگاش آمد که گرفت و
کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به
حاشیهی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباسهای پاره نگاه کرد که
پیرزنها تکههای بو را میجوند و مردها قاب را در هم میشکنند و پا بر سر
تکیههای بوم میکوبند و آن را شرنده شرنده میکنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بیحرکت در جا ایستاده بود. نگاهاش به زیر
متوجه دستاش شد که در پنجهاش یک تکه بوم پاره شده را بر قلباش میفشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جادههای پر از گودال بمبارانها را پشت سر گذاشت و از مزرعهای و نهر
کمعمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دستاش همچنان با مشت فشرده
زیر کتاش پنهان کرده بود.
نزدیکیهای غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن
مسکن ویران در مزرعهای رسید.پشت یک انباری نیمهخرابه، در قسمتی هنوز
پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عدهای خفته را شنید. افراد
خانوادهاش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بیصدا به
درون خزید و نفسنفسزنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
- «تام؟»
- «بله!»
پدرش به خشم گفت:
- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالیات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به
کار در مزرعه کوچکشان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بیحرکت بر جا ماند.
نفساش کم کم به جا میآمد. اطراف همه جا ساکت بود. دستاش را سفت و سخت
همچنان به سینه میفشرد . نیمساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند.
بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان
میدرخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر
پیکر تام میخزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطرافاش گوش
سپرد، دستاش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجهاش را گشود. تکه بوم
پاره شدهای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در
خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمهشب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهناش
گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده
بود ، لبخند را باز در برابر نگاهاش داشت. چشمها را بست و لبخند همچنان
در تاریکی میدرخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و
ماه پهنهی آسمان سرد را به سوی صبح طی میکرد، لبخند هنوز گرم و مهربان
برجا بود.
نویسنده : ری برادبری
جنگ جهانی اول مثل
بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به
محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در
حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا
برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می
توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگه
مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری
نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل
معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به
پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ
آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم
ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های
عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت:
قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه
که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد:
بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده
بود، نفس می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که
او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ...
من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست
همیشگی من!!!