همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

هــــم نوع!

هــــم نوع!

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.هر چیز بهر کاری ساخته اند.گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن ...
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد