همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

لبخند




لبخند

در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروس‌ها می‌خواندند و هیچ کجا نشانه‌ای از آتشی نبود. اطراف، همه‌جا، میان ویرانه‌ها و لا‌به‌لای بقایای ساختمان‌ها، تکه‌های مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده می‌شد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروه‌های بیشتری داشتند پیش می‌آمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت می‌کردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش می‌رسید. پسرک پا بر زمین می‌کوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کرده‌اش هاه می‌کرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان می‌انداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زن‌هایی می‌شد که جلوی‌اش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
- «آهای بچه، صبح به این زودی آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟»
پسرک گفت :
- آمده‌ام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
- «چرا نمی‌‌روی پی کارت و جایت را به کسی نمی‌دهی که بیشتر حالی‌اش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
- «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
- «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کله‌اش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
- «فقط به نظرم غریب آمد که بچه‌ای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسم‌اش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست می‌گویم؟»
پسرک گفت :
- «بله، حتماً.»
خنده‌ای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در ‌فنجان‌های ترک خورده قهوه داغ می‌فروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل می‌زد. این مایع از دانه‌های گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر می‌رویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتری‌های زیادی دور این بساط نبودند. خیلی‌ها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم می‌شد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
- « می‌گویند که لبخند می‌زند …»
گریزبی گفت :
- «بله، لبخند می‌زند …»
- «می‌گویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
- «درست است. برای همین هم فکر می‌کنم که کار اصلی نیست. اصلی‌اش شنیده‌ام که سال‌ها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
- «می‌گویند چهار قرن از عمرش می‌گذرد.»
- «شاید هم بیشتر. کسی چه می‌داند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»
- « این چیزی است که آن‌ها می‌گویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سه‌هزار و حتی پنج‌هزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدت‌های مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پاره‌هایی از آن به ما رسیده.
بر سنگ‌های سرد خیابان پاک‌شان پیش ‌می‌رفتند.
پسرک با تردید پرسید :
- «چه مدت دیگر طول می‌کشد تا چشم‌مان به‌اش بیفتد؟»
- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میله‌ی برنزی نصب کرده‌اند و دور تا دور را طناب‌های مخملی کشیده و او را گذاشته‌اند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمی‌دهند.»


- چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کت‌ها و کلاه‌های چرک و چرب‌شان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شده‌ایم؟ چرا صف کشیده‌ایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بی‌‌حواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو می‌پرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جاده‌ها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلات‌مان شب‌ها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
- «چرا ،آقا، به گمانم؟»
- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگی‌اش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدم‌های گذشته که دنیا را اداره می‌کردند، از کل جماعت فلان‌فلان شده‌شان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنج‌شنبه این جا جمع شده‌ایم. شکم‌مان به پشت‌مان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی می‌کنیم، سیگار نمی‌کشیم، مشروب نمی‌خوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنواره‌ها، تام، فقط جشنواره‌ها.»
فکر تام متوجه مراسم جشن‌های چند ساله‌ی گذشته شد. سالی که تمام کتاب‌ها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و می‌خندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسم‌اش اصابت می‌کرد حق داشت که با پتک ضربه جانانه‌ای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپه‌ای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانه‌ای زد! ضربه‌ای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامه‌ی خاطرات‌اش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانه‌ای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چای‌خانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
- «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانه‌ی بناها چیزی می‌لولیدند.
تام پرسید:
- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمی‌گردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن می‌خواهد؟ من یکی که لازم‌اش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
- «من بدم نمی‌آید اگر تکه‌هایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
- «ذهن‌تان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی می‌آید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در می‌گیرد.»
- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر می‌آمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش می‌رفتند چشم‌ها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر می‌تپید و زمین زیر پاهای برهنه‌اش داغ بود.
گریزبی گفت:
- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشه‌ی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشته‌های به هم بافته نخی زرد دور مچ دست‌های‌شان، مقام آن‌ها را مشخص می‌کرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگ‌پرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
- «این طوری به همه فرصت مساوی داده می‌شود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
- «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
- «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
- «برو کنار. من به جایت تف می‌کنم.»
تف‌اش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند می‌زد. تام به زن نگاه کرد و قلب‌اش آوازی سرداد که آن را در گوش‌اش شنید.
- «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظه‌ای پیش تام را به خاطر نجنبیدن‌اش ملامت می‌کردند، حالا متوجه مرد اسب‌سوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
- «اسم‌اش چیه آقا؟»
- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»

مرد اسب سوار گفت:
- «باید نکته‌ای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده می‌شود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانه‌وار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دست‌ها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو می‌آزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده می‌گذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگ‌اش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیه‌ی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباس‌های پاره نگاه کرد که پیرزن‌ها تکه‌های بو را می‌جوند و مردها قاب را در هم می‌شکنند و پا بر سر تکیه‌های بوم می‌کوبند و آن را شرنده شرنده می‌کنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بی‌حرکت در جا ایستاده بود. نگاه‌اش به زیر متوجه دست‌اش شد که در پنجه‌اش یک تکه بوم پاره شده را بر قلب‌اش می‌فشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جاده‌های پر از گودال بمباران‌ها را پشت سر گذاشت و از مزرعه‌ای و نهر کم‌عمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دست‌اش همچنان با مشت فشرده زیر کت‌اش پنهان کرده بود.
نزدیکی‌های غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعه‌ای رسید.پشت یک انباری نیمه‌خرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عده‌ای خفته را شنید. افراد خانواده‌اش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بی‌صدا به درون خزید و نفس‌نفس‌زنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
- «تام؟»
- «بله!»
پدرش به خشم گفت:
- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالی‌ات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچک‌شان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بی‌حرکت بر جا ماند.
نفس‌اش کم کم به جا می‌آمد. اطراف همه جا ساکت بود. دست‌اش را سفت و سخت همچنان به سینه می‌فشرد . نیم‌ساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان می‌درخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام می‌خزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطراف‌اش گوش سپرد، دست‌اش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجه‌اش را گشود. تکه بوم پاره شده‌ای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمه‌شب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهن‌اش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاه‌اش داشت. چشم‌ها را بست و لبخند همچنان در تاریکی می‌درخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنه‌ی آسمان سرد را به سوی صبح طی می‌کرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.


نویسنده : ری برادبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد