کشیش پیری پس از دهها سال تلاش و کوشش و انجام وعظ و خطابه و دعوت مردم ،عاقبت چشم از دنیا فرو بست و به دار باقی شتافت . همانطوریکه انتظارش میرفت ، او جزء لیست نجات یافته گان و داخل شوندگان به بهشت منظور شده بود. بنابراین او را به سوی صف ورودی فردوس هدایت نمودند.
از قضا جوانی جلوتر از او در صف قرار گرفته بود
که پیراهن پر زرق و برقی به تن داشته ، ژاکت چرمی و شلوار جین پوشیده
و عینک آفتابی نیز بر چشم داشت . صف همچنان پیش میرفت تا اینکه نوبت به
آن جوان رسید . مامور درب ورودی از وی نام و نشان پرسید و آن جوان نیز
پس از معرفی نمودن خود ، اعلام کرد که شغلش دراین دنیا ، رانندگی بود
است . مامور نگاهی به سوابق او انداخت و با همکار بغل دستی پچ پچی کرد
و سپس ردائی ابریشم به همراه شال گردن زربفتی را بر تن آن جوان نموده
و او را به بهشت داخل کردند.
نوبت به کشیش پیر رسید . طبق روال معمول از او
نیز نام و نشان وشغلش را پرسیدند و پس از تاملی اندک ، ردائی پنبه ای
بر تن او کرده و او را نیز بسمت فردوس هدایت کردند . کشیش از این امر
رنجیده خاطر شد و زبان به اعتراض گشود و گفت : " مگر نمیدانید که بنده
چهل سال آزگار است که مردم را موعظه کرده ام و آنها را به سوی حق دعوت
نموده ام اما چرا شما آن جوان کم سن و سال را که در آن دنیا شغل معمولی
داشت ، با چنان *خلعت* گرانبهائی روانه بهشت نمودید ؟"
مامور پاسخ داد : "عزیزم ملاک و معیار پاداش ،
عملکرد و نتایج آن است، شما وقتی در آن دنیا به کار مشغول بودید و مردم
را موعظه میفرمودید ، همه به خواب میرفتند ، اما وقتی او به کار خود که
رانندگیست مشغول میشد ، همه مردم شروع به دعا خواندن میکردند