همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

همشهری داستان

داستان کوتاه را اینجا بخوانید ...

خدایا شکرت


روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر

نگاه می کرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با
احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد....

 با حسرت به آنها
نگاه کرد و از ته دل آه کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا! چه می دید!
پسرک عقب مانده ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی
از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
علی اربابون شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ

بهترین خلاصه از زندگی امروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد